مقاله میهمان:
همه ما بازماندگان اتفاقاتی هستیم که در زندگیمان افتاده و میافتد. ولی متاسفانه خودمان را با چیزهایی شکنجه میکنیم که گفته شده یا نشده، اتفاق افتاده یا نیفتاده یا هنوز نیفتاده است !بیشتر ما اجازه میدهیم اتفاقاتی که در گذشتهمان افتاده، آیندهمان را بسازد به همین دلیل است که نمیتوانیم به راحتی با کسی دوست شویم، فقط به این دلیل که وقتی یازده سالتان بود در زمین بازی، بچههای دیگر، عینک تان را مسخره کردند و ...... به همین دلیل است که هر روز سر کاری میروید که از آن متنفرید چون قبلترها در مورد خودتان داوری غلطی را باور کرده اید که به اندازه کافی خوب نیستید و باید به کمتر از خوب قانع باشید.
به همین دلیل است که از خیلی چیزها، معانی مختلف برداشت میکنیم. یک پیام تلفنی دریافت میکنید و اگر طرف آن را با لحنی خوش تمام نکرده باشد، سریع به این نتیجه میرسد که من چه کردم که او چنین رفتاری نشان داده است؟ رئیستان را میبینید که در راهرو شرکت به سمتتان میآید و به او سلام میکنید، اما او حتی سرش را بالا نمیآورد و جوابتان را نمیدهد. آن وقت فکر میکنید: «وای خدای من، چرا به من سلام نداد؟ نکند من هم جزء کسانی باشم که میخواهد اخراجم کند؟»
ما به همه چیز، یک معنی منفی میچسبانیم. درست است؟ اما یک چیز هست. یک اتفاقی افتاده است و ما منفی بافی خودمان را درمورد آن اتفاق داریم و اگر تصور کنیم این دو یکسان هستند، آنوقت درد و ناراحتی خیلی زیادی برای خودمان ایجاد کردهایم.
بعضیها دوست ندارند آخر پیامهای تلفنیشان، لحن مطلوب مورد نظر شما را داشته باشند، ممکن است رئیستان هم همان موقع فهمیده بود که همسرش سرطان گرفته است و اصلاً متوجه سلام شما نشده است و ...... چرا حدس و منفی بافی در مورد خود؟
مادر من هم پانزده سال پیش مرد.
تصمیم گرفتم اجازه ندهم مرگ مادرم که سالهای طولانی از عمرم را نابود کرده بود،
علت پایان دادن به زندگی ام شود. منظورم از پایان دادن به زندگیام، مرگ یا خودکشی نیست، بلکه مرگ عاطفی، اجتماعی و روانی، مقصود است؛ پایان
دادن احساسی، ساکت شدن، بیحس شدن و این که اجازه بدهم داستان زندگیام این طوری
شود - دختری که بعد از خودکشی مادرش از زندگی فاصله گرفت و دنیا برای چیزی
که از او گرفته بود الان به او بدهکار است.
شما چه فکر می کنید؟ دنیا هیچ چیز
به من بدهکار نبود، به شما هم بدهکار نیست. شما نیز دیگر پنج سالتان
نیست. یازده سالتان هم نیست، من هم دختر هشت سالهای نیستم که مادرم بدون این که
به او شببخیر بگوید، برود بخوابد و من منفی بافی کنم!!!!.
انتخاب با شماست. همین امروز،
همین جا. نه فقط وقتی دارید این مطلب را میخوانید. منظورم این است که در همین
نقطه از زندگیتان فرصت دارید. شما فقط یک بار به دنیا میآیید، اما انتخابهای
بی شماری دارید. این که چطور با اتفاقاتی که در زندگیتان میافتد برخورد کنید. میتوانید خودتان را آن قدر در تاریکی محبوس و منفی گرایی کنید که همه چیز و همهکس را برای آن اتفاقات مقصر بدانید و یا این که اتفاقی که
افتاده را درک کرده و چیزی از آن یاد بگیرید!
حالا که بعد از پانزده سال از مرگ مادرم، این مطلب را مینویسم، سپاسگزارم. نه از این که مادرم مرده است، بلکه به خاطر این که وسط آن همه ناراحتی و غم و سوگواری، فهمیدم که هستم. این اتفاق افتاد و من هستی خودم را حس کردم؛ چون من انتخاب کردم که زندگی خودم را پیدا کنم. آری من انتخاب کردم که این زندگی را داشته باشم که میخواهم. این که مسئولیت قبول کنم، داستانم را از نو بنویسم. فقط دختری نباشم که مادرش مرده است. زنی باشم که تصمیم میگیرد آیندهاش خیلی بهتر از گذشتهاش باشد. از شما میخواهم که شما هم همین کار را بکنید.
منبع:مردمان