داستان زندگی

علی محمدی

داستان زندگی

علی محمدی

ذهن گذشته و آینده نگر و نفس لذت گرا، عامل اصلی نگرانی و بی قراری انسان

روح الهی انسان، همواره در زمان حال، زندگی  می کند و به صورت حضوری، خداوند را می شناسد و  ادراک می کند، به همین جهت در آرامش و شادی ذاتی قرار دارد و به ما نیز آرامش و شادی می بخشد؛ چون همواره خود را در آغوش پر مهر الهی و تحت حمایت و لطف بی کران خداوند، احساس می کند.

اما ذهنی که ما را به گذشته می برد یا از اتفاقات بد آینده می ترساند، عامل تلخ شدن زندگی و سبب ایجاد نگرانی است!

نفس لذت خواه و راحت طلب نیز با ترس و نگرانی های ذهن، همراه شده،؛ موجب استرس و بی قراری ما می شوند!!! 

بنابر این اگر بخواهیم در یک کلام نسخه‌ای برای آرامش و شاد بودن، بپیچیم، باید خود را از دست ذهن و نفس خودمان رها سازیم و در مقام روح الهی خود استقرار یابیم تا ما را فقط به زمان حال و لذت درک حضور خداوند، میهمان نماید.

 اگر می‌خواهید آرامش و شادی همیشه همراه زندگی‌تان باشد، در همه لحظه ها، در اعماق درون خویش، حضور  داشته باشید و همیشه با روح الهی خودتان در تماس باشید تا از همه لحظه‌ها لذت ببرید.

 در زمان حال زندگی کنید و قدردان همه اتفاقات کوچک و بزرگ زندگی‌تان باشید.

دست عنایت خداوند را در زندگیتان ببینید حتی امور به ظاهر کوچکی همانند به موقع رسیدن اتوبوس، خواندن یک لطیفه بامزه در روزنامه یا داشتن کمی پول در جیب شلوارتان، را هدیه خداوند بدانید و با تمام وجود، شادی کنید!

فرمانروای وجود شما کیست؟

مقاله میهمان:

همیشه ی خدا، یک چیزی در وجودمان هست که می خواهد قدرت سرزمین وجودی مان را از آنِ خود کند، بر تخت بنشیند و فرمانروایی کند. درون بعضی آدم ها، احساسات و عواطف و غرایز است. درون بعضی دیگر، منطق و نظم استدلال است. درون یک سری دیگر، کوچکتر می شود و یک بخشی از غریزه می شود. مثلا فرمانروای یک نفر خشم است، فرمانروای یکی دیگر مهربانی. فرمانروای یکی نظم است، فرمانروای دیگری حواس پنج گانه. 

تازه این در حالی است که فرمانروای درونی داشته باشیم و گرنه می شود که یک نفر هیچ اختیاری از خودش نداشته باشد و مثل عروسک کوکی دیگران از بیرون برایش تعیین تکلیف کنند. حتی احساسات و افکار درونی اش هم تحت تاثیر آنها باشد. می بینی یکی تحت فرمان فرزندش است، یکی تحت فرمان معشوقش. یکی تحت فرمان کارش است، یکی تحت فرمان مردم! 
اگر از این مقوله بگذریم و فرض را بر این بگیریم که آنقدرها رشد کرده ایم که دستکم یک چیزی از درون خودمان فرمانروای وجودی مان باشد، آنوقت می توانیم بنشینیم درباره اش فکر کنیم و بررسی کنیم ببینیم کدام بُعد وجودمان، امپراطوری را به دست گرفته است؟

اینجا، روی زمین، در تجربه ی مادی فیزیک، این کدام بخش از من است که تمام احساسات و عواطف و غرایز و منطق و استدلال ها و اندیشه ی مرا تعریف می کند؟

در واقع می شود گفت، آن چیزی  که همه چیز را با آن ادراک می کنیم و تعریف می کنیم و نگاه می کنیم و می توانیم زندگی را به واسطه ی آن تجربه کنیم، «ذهن» است. آری ذهن است که ما را تعریف می کند. از من، «من» می سازد. ذهن است که می خواهد مورد تکریم و احترام قرار گیرد و برای خودش شانیت و جایگاه ویژه تعریف می کند.

آری ذهن است که فرمانروای بلامنازع حضور ما در تجربه ی فیزیک است و در عین حال ذهن است که تمامیت وجود ما را از آن خود می داند. خود را مالک ما می داند. مثل فرعون که خود را مالک مردم و سرزمین مصر می دید و گمان می کرد خداست، ذهن هم گمان می کند هر آنچه در زندگی فهمیدنی است، را می تواند بفهمد ، ولی یک روز حضرت موسی به سراغ فرعون می رود و به او می گوید که خدایی هست که او خالق فرعون است و فرعون مالک مردم و سرزمین مصر نیست. خداست که مالک هر آنچه هست و ... فرعون برآشفته می شود. عصبانی از زیر سوال رفتن خدایی اش به جنگ با حضرت موسی بر می خیزد. 

فرض کنیم که ذهن در سرزمین وجودی ما مثل این فرعون باشد. وقتی به ذهن می گوییم: یک چیزهایی هست که فراتر از توست، از ادراک تو بیرون است و برای فهمیدنش باید تسلیم شوی و ایمان بیاوری،آشفته و عصبانی می شود. می خواهد زمین و زمان را به هم بریزد ولی تسلیم نشود. باور نمی کند چیزی فراتر از خودش هم می تواند باشد. شروع می کند به جنگیدن. جنگ و انکار. انکار همه ی نشانه ها، معجزه ها، حرف ها، اشاره ها... از تسلیم شدن می ترسد. می ترسد که فرمانروایی اش را از دست بدهد بی این که بداند ذات فرمانروایی اش از جانب همان وجودی است که تسلیم اش نمی شود. 

حقیقت وجودی ما، مثل موسی در داستان فرعون، در تلاش و تکاپوست تا راهی را به ما بنمایاند که بتوانیم هویت اصیل خود را بازیابیم. همواره به هر دری می زند و از هر دری  وارد می شود تا به اندازه ی یک چشم باز کردن کوتاه هم که شده، فرعون وجودمان را به سوی خود حقیقی مان، هدایت کند. 
حالا فرض کنیم قصه ی ما یک جور دیگر شود؛ ذهن فرعونی ما بیاید و پیام حقیقت وجودی مان را بشنود و دست از جنگ بردارد و با تمام قدرت و شوکتی که در این سرزمین دارد، اعلام کند که به این حقیقت ایمان آورده و تمام قدرتش را بگذارد پشت سر حقیقت... آنگاه در این سرزمین پهناور بی انتهای درون ما، چه خواهد شد اگر تسلیم حق و حقیقت شویم؟

توصیه های سازمان بهداشت جهانی

توصیه‌های سازمان جهانی بهداشت در مورد مصرف مواد غذایی        

سازمان جهانی بهداشت در بیانیه‌ای تحت عنوان «جدیدترین توصیه‌های بهداشتی در خصوص مصرف مواد غذایی» اعلام کرده است که عامل اصلی چاقی و بیماری‌های مزمن در جهان مصرف موادغذایی فرآوری شده است و از دولت و ملت‌ها درخواست کرده است که از مصرف این نوع غذاها که حاوی چربی اشباع شده و نمک و قند هستند، بکاهند.

چون چربی اشباع شده بیشتر منشاء حیوانی دارد. در این بیانیه از سوی کارشناسان و متخصصان بین‌المللی سازمان جهانی بهداشت درخواست شده است که مردم مصرف میوه و سبزیجات و تحرک و فعالیت بدنی بیشتر را در زندگی روزانه خود بگنجانند.

سایت این سازمان در گزارش جدیدی آورده است: با توجه به خطر زیاده روی در مصرف غذاهای ناسالم، قرار است یک راه‌کار جهانی برای کاهش بیماری‌های قلبی، سرطان، دیابت، چاقی و پوکی استخوان تهیه و اجرا شود.

این دانشمندان مردم جهان را تشویق می‌کنند که به رژیم غذایی متعادل و سالم روی آورند و مصرف نمک، قند و چربی اشباع شده را کاهش دهند. آنها تغییر در سبک زندگی مردم را عاملی می‌دانند که باعث شده اعضای خانواده‌ها فرصت کمتری برای نشستن سر یک سفره پیدا کنند و کودکان به جای فعالیت جسمی به تماشای تلویزیون و انجام بازی‌های رایانه‌ای بپردازند. بنا براین گزارش، در حدود یک میلیارد نفر از کل جمعیت جهان چاق هستند که از این تعداد 10 درصد با بحران چاقی شدید دست به گریبان هستند.

سازمان جهانی بهداشت در تازه‌ترین دستورالعمل خود در خصوص ویژگی‌های غذای سالم اعلام کرد:

در یک رژیم غذایی سالم و مفید کربوهیدرات‌ها مثل نشاسته و قند طبیعی باید 55 تا 57 درصد رژیم غذایی را تشکیل دهند، قند غلیظ (مثل شیرینی‌ها) باید کمتر از 10 درصد باشد،10 تا 15 درصد از غذای روزانه باید پروتئین باشد، 15 تا 30 درصد از چربی تشکیل شده باشد که چربی اشباع شده نیز حداکثر10 درصد رژیم غذایی باشد، نمک کمتر از پنج گرم در24 ساعت مصرف شود و بالاخره این که روزانه حدود 400 گرم سبزیجات و میوه تازه مصرف شود.

در ضمن روزانه یک ساعت نیز فعالیت بدنی برای هر فرد سالم ضروری است.

همه چیز را می توان از طبیعت آموخت!

مقاله میهمان

هزاران سال است که ما روی زمین هستیم. نه فقط انسان ها. همه ی گیاه ها. جانوران، باکتری ها، تک سلولی ها و ... همه ی آنهایی که شاید فقط در کتاب علوم و زیست ازشان خبر داریم و میلیون ها سال است که زمین راه خودش را می رود.دور خورشید می چرخد و تغییرات شیمیایی و فیزیکی می کند و جو و آب و هوا را عوض می کند و لحظه ای از حرکت نمی ایستد. در این همه تغییراتی که زمین دارد، گیاهان و جانورانی که در آن زندگی می کردند، دو دسته شدند:

1. یک سری بر آنچه بودند اصرار کردند و پا بر زمین کوفتند که من اینم که هستم! عوض بشو نیستم! 

2. یک سری دیگر هم آرام آرام با شرایط جوی و تغییرات محیطی، سازگاری پیدا کردند.  بعضی ها که در سرزمین های گرمسیری بودند، با سرد شدن هوا، موهایشان بلند شد و ازشان حفاظت کرد. بعضی ها که یکهو هوایشان گرم شده بود، پوستشان نازک تر شد. آنها که در خشکی بودند و رطوبت هوا هر روز بیشتر می شد تا این که دریا شد، آبشش درآوردند و پره هایی لای انگشتانشان پیدا شد. یک سری گیاهان که اول در آبهای شیرین بودند، یاد گرفتند که با ریشه هایشان آب شور را تصفیه کنند. یک عده ی دیگر مهاجرت های فصلی را یاد گرفتند. یک سری رنگ عوض کردند و ...  آنها که سازگاری پیدا کردند، ماندگار شدند. ماندند و فردیت خود را به عنوان یک درخت، یک فیل، یک پنگوئن، یک نهنگ، یک غاز، یک خرس قطبی یا هر چیز دیگر حفظ کردند. 

سازگاری با محیط و دیگران، به این مفهوم نیست که فردیت خود را از دست بدهیم. مثلا در یک رابطه، ما دو تا آدم متفاوت هستیم که یک چیزهای مشترکی بین خودمان پیدا می کنیم. بر مبنای این چیزهای مشترک، رابطه شکل می گیرد و این تازه شروع یک رابطه است. 

بعد از شکل گیری رابطه بر اساس اشتراکاتمان، شروع می کنیم تفاوت هایمان را با هم مبادله می کنیم. یک بده بستان است. این تفاوت هاست که باعث می شود رابطه را بخواهیم. یک آدمی که از هر لحاظ شبیه خودمان باشد را می خواهیم چه کنیم. چیزی برای بده بستان نداریم. یک نفر درست مثل خودمان است و هیچ چیز تازه ای وجود ندارد. نه تجربه ی تازه ای، نه چیزی برای کشف کردن، نه هیجانی!  بنابراین رابطه تبادل تفاوت هاست در بستری از اشتراکات. اینجاست که سازگاری مفهوم پیدا می کند. تبادل تفاوت ها، سازگاری است!

وقتی تفاوت های یکدیگر را به رسمیت می شناسیم و پذیرای آنها هستیم و بدون قضاوت و کنترل گری، در به روی دنیای تازه ی دیگری می گشاییم، منعطف و باز و پذیرا، با او سازگار شده و با تفاوت هایی که به خودمان اضافه می کنیم و می پذیریم، فردیت خودمان را متعالی تر می کنیم. 

این رابطه را با هر آن چیزی که می شود ارتباط برقرار کرد می توان متصور بود. در رابطه با یک آدم. رابطه با یک کتاب. رابطه با خودم. رابطه با خدا...

مثلا در رابطه ی ما با خدا. من جزئی از کل آفریده های او هستم. اشتراک من با خدا در وجود خودم هست و  تفاوت من با خدا در هر آنچه هست جز من! پس برای رسیدن به او، راهی نیست جز رابطه با همه ی جزءهای دیگر... بدین گونه است که می گویند:  راه خدا  از میان خلق خدا می گذرد!

بدینسان هر آدمی، یک فرصت برای رسیدن به خدا  است؛  بنابر این با ارتباطی که با آدمها، حیوانات، گیاهان و سنگ ها و در و دیوار و همه چیز برقرار می کنم، هر لحظه فرصتی دارم تا تفاوتی را مبادله کنم  و یک گام به خدا نزدیک تر شوم و این طور که نگاه می کنیم، چه عزیزند آدم ها، رابطه ها و تفاوت ها...


هر آنچه اکنون هستیم، در قیامت سر بر می آوریم!

مقاله میهمان

این طور نیست که من الان یک چیزی باشم و بعد بمیرم و بیدار شوم و یک چیز دیگر شده باشم. همین من که هست دگردیسی پیدا می کند و تبدیل به یک چیز متعالی تر می شود. 
مثل دانه ای که در دل گرم خاک آرمیده. اول از همه در تاریکی آرام خودش، جریان نرم رشد را حس می کند. . 

هنوز نمی داند که دانه است. فقط هست! هست و آرام آرام و بی صدا رشد می کند و در دلش جریانی وجود دارد. اگر می شد تماشایش کنی، هنوز از ظاهر دانه هیچ چیز پیدا نبود. رشد درونش که به نهایت یک دانه می رسد، پوسته را می شکافد. شاید دانه اگر آدم بود، وحشت می کرد. وااای پوسته ام! پوسته ی سبز نازنینم شکافت. من دارم می میرم... آماده ی مرگ است که از دل خودش جوانه میزند و قد می کشد و در دل خاک به سمتی حرکت می کند. شاید دقیقا نمی داند به کجا می رود. شاید خاطره ای دور، از نور...

می رود و می رود و می رسد به سطح خاک. آنجا که باید از دل گرم و تاریک خاک جدا شود و سر به دنیای تازه بسپارد. شاید ترس همه ی وجودش را گرفته باشد. شاید اشتیاق و ترس در هم آمیخته و دل دل می کند که برود یا بماند؟ بماند و در تاریکی امن خودش یک دانه ی تازه جوانه زده بماند یا برود و دنیای دیگری را تجربه کند. آنجا که گرما هست و سرما، طوفان و تشنگی و زیرپا ماندن ها، سوختن یا بالیدن، چه میداند چگونه خواهد شد تا نرود و زندگی نکند... سرانجام باید از این جا هم بمیرد. باز هم باید بمیرد تا بتواند ادامه دهد...

سر از خاک بر می آورد. درخشش نور است و حرکت باد و برگها و درختان سربرافراشته و رنگ و نور و زیبایی و هزاران جوانه مانند خودش. ارزش خطر کردن داشت...

حالا جوانه ایست که دو بار از خودش مرده و در خودش متولد شده. دیگر مرگ را می شناسد. مشتاق آن است و با تمام وجود ریشه میدهد و قد می کشد و می بالد. روزی درخت بلند بالایی خواهد بود که ریشه در خاک دارد و سر در آسمان...

درختی می شود که می داند دانه است. فقط هست... و ما نیز دانه ای هستیم در دل خاک، حال بگو تو چه می کنی؟ می روی یا می مانی؟